باران جونیباران جونی، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه سن داره
مامان فاطمهمامان فاطمه، تا این لحظه: 35 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره
بابا ناصربابا ناصر، تا این لحظه: 42 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره
عقدمونعقدمون، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره
آشنایی بانی نی وبلاگآشنایی بانی نی وبلاگ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

باران

حرفای باران جون( سه سالگی)

1394/12/2 2:47
نویسنده : مامان فاطمه
289 بازدید
اشتراک گذاری

دختر زیبایم...فرشته خونمون.....بارانم

نمیدونی که چقدر خوشحالم از بودنت.....

از حرف زدن هایت....از خنده هایت....از بوسه هایت....از بهانه

های کودکیت....از قهر کردن هایت.....از اخم هایت....از

شیطنتهای دخترانه ات...از پرسشهای بی کرانت....

خوشحالم که هستی...زندگی بدون تو معنا نداشت ...

ای معنای زندگیم...

 

کاملا دیگه تمام رفتارهای یه دختر ناز رو داری...عاشق آرایش

کردنی...دوست داری مو ببافی...دوست داری مدل لباست رو انتخاب

کنی....دوست داری تو آشپزخونه باشی تو کارا کمک کنی....

 

 

متن پایین واسه قبل سه سالگیته....

اگه یه بار اشتباه کنی بعضی وقتا از من انتظار داری معذرت خواهی کنم در حالی که خودت مقصر بودی...میگی بگو ببخشید من که نمیگم...ولی تازگیا میگی نمیدونم چرا نمیتونم بگم ببخشید...اشتباه کردم...تو بگودلخور

قبلا بهم میگفتی عروس خانم...من اینقدر بدم میومد .. خدا رو شکر یادت رفتخندونک

قبلا میگفتی همسایهها...سُوسَن(لوسن)نمیدونم چه بدی ازشون دیده بودی...اینم یادت رفت خدا روشکر دیگه تکرار نمیکردی...زمانی اینو میگفتی که در بالکن باز بود و با صدای بلند میگفتی...منو حرص میدادیکچل

نکنه بخوایم یه سریال بشینیم جمله هاشونو تکرار میکنی..بعضی وقتا بهتر از خود بازیگرخنده

اگه باتلفن با  بابام یا بقیه داری صحبت میکنی حرفات تموم شد خداحافظی میکنی..بعد تلفنو قطع کردی میگه دیدی من صحبت کردم گوشی رو ندادم بهت با بابات صحبت کنی...ناراحت شو..

منم گفتم الان خودم دوباره زنگ میزنم...گفتی نه زنگ نزنیا الان خوابیدهراضیشیطان

...اینکه میگی بابات دلیلش اینه که توضیح خواسته بودی و بابام گفته بود که اره من بابای مامان فاطمه هستم و بابابزرگ شما هستم...یا مامانم میاد میگی مامانت اومده بیاخجالت

یه روز خونه عزیزرفته بدیم عزیز گفت ناصر پسر منه شما هم گیر دادی نننه پسر منه...بعد که متوجه شدی ..یه روزی هم که عزیزاومده بود گیر دادی بیا این پسر منو اذیت میکنه ..خیلی بدهتعجب...بابایی مونده بود و با تعجب نگات میکرد که چطوری داری ازش تعریف میکنیخندونک

داشتم خونه رو تمیز میکردم گفتی میخواد مهمون بیاد...گفتم نه عزیزم...گفتی مهمون بده نیاد...زیبا

به روزنامه میگی روزمانه(خیلی خوشم میاد از این کلمت)

یا بعضی وقتا میگی من داشتم می خوابیده بودما

 

وقتی همه سریال میبینیم...باید هم کپی کنی....

یهو گفتی من خیلی تنهام میخوام با بابا ناصر ازدباج کنم...دلم براش تنگ میشه...منو

میگیتعجبمتفکر....گفتم من قبلا با بابات ازدواج کردم ...دیگه حرف نباشهخندونک...تو هم دیدی نمیتونی با بابات ازدباج کنی...گفتی پس میام با تو ازدباج میکنم.......حالا موندم جواب پیشنهادتو چی بدمخندهبگم نه افسرده نشیقه قهه

حالا بازم به من یا بابات بگی یه چیزی بین خودمون میمونه...یه بار بابام اینا اومدن خونمون منم نذاشتم برن گفتم واسه خواب باید بمونین...شما هم طبق عادت مهمون باشه نمیذاری طرف از خواب چیزی متوجه بشه...رفتی تو اتاق ... مامانم خوابیده بود رفتی بابامو بغل کردیو صورتشو فشارش دادی گفتی با من ازدباج میکنی...هیچی بابام سر صبح بهم گفت دیشب پیشنهاد ازدواج داشتم مامانم گفت چیییی...هیچی دیگه پیشنهادی که دادی بودی رو تعریف کردو   منم خجالت خجالت

داشتی فیلم تماشا میکردی امروز...که تو صحنه فیلم یکی حالش بد شد هنوز کسی به فکرش نرسیده بود چکار کنه ..گفتی الان آمبولانس باید بگن دیگه ...

دیروزم داشتم کف آشپز خونه رو تمیز میکردم تا به زیر کابینت رسیدم  داد زدی که واااای سوسک...سوسک...منو میگی یه چرخش 360درجه دور خودم زدم که وای خونمون سوسک نداشت...از کجا اومد ...آماده شدم واسه پیدا کردن و کشتنش...که با خندت مواجه شدم گفتی ترسیدی....منو بگو که گول خورده بودم...تو فسقلی اینو دیگه از کجا یاد گرفتی....فک کنم به من رفتی منم تو دوران مدرسه یه سوسک پلاستیکی داشتم اسمشو گذاشته بودم آقا فریبرز که اصلا با سوسک واقعیش فرق نمیکرد...کلی ترسوندم دوستامو ...تو خونه هم آبجیامو...مامانم هی میبرد میخواست بندازدش ..ولی نتونست...

بعضی از این کارایی که نوشتمو تو این سن هر بچه ای اتفاق میوفته...در کنار بقیه سوالاتتم سوالاتت در مورد اندامای بدن و یا اینکه بچهها از کجا اومدن...من کجا بودم اون موقع تو عکسای قدیمی...که باید خوب فکر کرد و جواب داد بهت ...اینم چالش ما با باران جونمزیبا

تا پست بعدی خدا نگهداربای بایبای بایبای بایبای بای

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (3)

نظرات (1)

مامان آنیسا
10 اسفند 94 11:00
هزار ماشالا به باران جونم که انقدر شیرین زبون شده
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران می باشد