باران جونیباران جونی، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره
مامان فاطمهمامان فاطمه، تا این لحظه: 35 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره
بابا ناصربابا ناصر، تا این لحظه: 42 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره
عقدمونعقدمون، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره
آشنایی بانی نی وبلاگآشنایی بانی نی وبلاگ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

باران

عید 95 و باران خانم

1395/1/9 14:23
نویسنده : مامان فاطمه
289 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به عزیز دل مامان. ..سال 94 هم با تمام غم و شادی های که داشت تموم شد امیدوارم برای همه سال خوبی بوده و سال جدید هم سال خوبی برای باران جونم و همه دوستای گلم باشه

برای عید از قبل برنامه داشتیم یه سفر بریم اصفهان پیش دوستای گلمون...مهدیس جون و مه آسا جونم

و طبق بلیط که گرفته بودیم صبح روز دوم عید حرکت کردیم به سمت فرودگاه رشت...شما هم تا زمان پروازمون کلی بازی کردی و با بقیه مسافرا کلی حرف زدی ....تو پروازم من خیلی استرس داشتم برای اینکه خسته بشی و بهونه بیاری ولی خوب بودی و کتاب خوندی و با عروسکات بازی کردی...تا 6 عید اصفهان موندیم خیلی خوب بود شهر زیبایی  با مناطق بسیار دیدنی و قشنگ...روز اول میدان امام(نقش جهان ) رفتیم و خیلی شلوغ بود . ..با مهدیس جون و مه آسا جونم کلی عکس انداختیم و با خانوادشون کلی خوش گذروندیم...شبش یکم بیحال بودی و یکم تب داشتی فرداش برای اینکه خوب استراحت کنی خونه موندیم و البته دکتر هم رفتی و آمپولم زدی  همین یکم بهونه گیر شده بودی ...روز 4 عید هم رفتیم باغ خزندگان و پرندگان و اکواریوم خیلی خوش گذشت...

روز بعدشم رفتیم سی و سه پل و پل خواجو و چهل ستون رو دیدیم بعضی مسیرها راه رو پیاده رفتیم ...خیلی زیبا بود هوا هم خیلی عالی....

بعدشم یه شب نشینی خوب . ....

فردا صبحش هم بعد خوردن صبحونه آماده حرکت شدیم ....با مهدیس و عموی مهربونش تا فرودگاه اومدیم...شما که بازم یکم بیحال بودی بزای اینکه بهونه نیاری یکم چرخی زدی و چشمت به اسباب بازیایی افتاد که اونجا میفروختن رفتی و با باباب کلی وسیله خریدی.....تو هواپیما هم با اونا بازی کردی...یکم گرمت شده بود ولی بیرون رو بهت نشون میدادم میگفتی مامان ما الان تو آسمونیم

فرودگاه رشتم که رسیدیم باباجون اومد دنبالمون...ولی متاسفانه شما بهونه گیریات شروع شد و گریه کنان سوار ماشین شدیم یکم جلوتر رفتیم دیدیم که شما آروم نمیشی گفتم یه جا وایستیم تا یکم هوا بخوری بغل یه هتل نگه داشتیم که یه مغازه هم کنارش بود ...بابا رفت یه نوشیدنی خرید و ورودی هتل یه حوض بود که توش پر ماهی و دیدم تنها راه ساکت شدنت بازی کردن تو حوضه...چون با گریه کردن فقط خودت اذیت میشدی....گفتم باران بیا بریم آب بازی....تو هم خندیدی و شروع به بازی کردی و حتی آخرش گفتی مامان سفیدی منو(جوراب شلواری رو میگیخندونک) بکن میخوام پامو بذارم تو آب...بعد بازی یه بطری آب خریدم و دستو پاهاتو شستم و رفتیم خونه خاله جون ....بعد ناهار  وکمی استراحت رفتیم خونه

ولی روزای بعد عید یکم عید دیدنی رفتیم و نشد همه جا بریم...متاسفانه روزای اول عید بود که دو تا از آشناهامون فوت کرده بودن و ما تو مراسم نتونستیم باشیم و وقتی اومدیم رفتیم و به خانوادشون سر زدیم

روز 13 هم با عمو محسن و خانوادش و سینا جون و مامانش رفتیم خونه عزیز...هوا بارونی بود و سرد ...بعد ناهار هوا که خوب شد رفتیم بیرون و کنار رودخونه ...بعدش رفتیم خونه خاله بابا ناصر ..شام هم خونه باباجون خودم موندیم...این هم از ایام عید...عکسارو هم میذارم..میدونم که خیلی دیر شد خجالت

پسندها (8)

نظرات (4)

مامان ریحانه
1 اردیبهشت 95 21:17
سلام فاطمه جونم خوبی عزیزم باران نازم خوبه با تاخیر زیاد سال نو مباااااااااااااارک خیلی وقت بود نه پست گذاشته بودم و نه کامنتی برای دوستان چون بعد از ماجرای بابا نه حال و حوصلشو داشتمو نه وقتشو دیدم پست نوروزو گذاشتی نشستم و تا آخر خوندم خیلی خوشحالم که نوروز قشنگی داشتید و بهتون خوش گذشته اصفهان شهر قشنگیه و با اینکه کاشان تو استان اصفهانه اما من فقط یکبار رفتم اونم اردو از طرف مدرسه اتفاقا پوریا هم قبل از عید اردو رفت اصفهان و می گفت که خیلی بهش خوش گذشته وای امان از دست بهونه گیریهای این بچه ها که حالا حالاها ادامه داره و منم هنوز ماجراهایی دارم با نازنین شاید باران جون خسته بوده که انقدر بهونه می گرفته بابت فوت آشناهاتون هم بهت تسلیت میگم عزیزم روحشون شاد و قرین رحمت الهی همیشه شاد باشی عزیزم ممنتظر عکسای قشنگتون هستم باران جونو خیلی ببوس
مامان آنیسا
26 اردیبهشت 95 7:23
سلام و صد سلام به باران جونو مامان گلش ایشالا که سال خوبی داشته باشین پر از شادی و سلامتی به به سفر به اصفهان شهری تر و تمیز با جاهای گردشی زیاد انصافن خوب بهش میرسن
مامان ریحانه
28 مهر 95 12:34
سلام بر فاطمه ی عزیزمو باران نازم اول بگم که از وقتی وبلاگ جدید ایجاد کردی خیلی تنبل شدیا درست تلگرام همه رو یه جورایی سرگرم کرده ولی نی نی وبلاگ چیز دیگه ای از خودت بگو خوبی باران نازم خوبه نظراتتم که تایید نمی کنی یعنی فاطمه تا این حد تنبل شدی شوخی کردما عزیزم بیام بر مهرتو دیدم ولی چون با گوشی بودم دستم خورد و حذف شد شرمنده به هر حال اینو بگم که خیلی دلم براتون تنگ شد و منتظر بستها و عکسهای جدیدتون هستم راستی رمز بست قبلتو به من ندادیا اگه صلاح دونستی بده روی ماهتونو می بوسم
مامان صفا
26 تیر 96 22:08
سلام خوشحالم دوباره اومدین نی نی وبلاگ اخه خیلی وقت بود نبودین.روی ماه باران رو ببوسین
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران می باشد